بی بهانه,عاشقانه

سلام ای ساکن کوچه های تنهایی بن بست! منم غریبه ترین اشنا یادت هست؟

بیا بازی کنیم

 
من از هفت سنگ می ترسم
 
می ترسم آنقدر...سنگ روی سنگ بچینیم
 
که دیواری ما را از هم بگیرد
 
بیا لی لی بازی کنیم
 
که در هر رفتنی...
 
دوباره برگردیم..
 
[ 21 دی 1389برچسب:, ] [ 17:25 ] [ ... ] [ ]

دستامو جا نذاری

 
دستامُ جا نذاري! مي ترسم از عبورت !
 
اينجا حروم ِ ديدن ! نا محرم ِحضورت!

بي من هميشه رفتي!با من هميشه درخواب!
 
يك عشق بي سرانجام! دائم درون مرداب!

هر شب كمه نگاهت! چشماتُ جا مي ذارم!
 
با تو هميشه لالم! حرفامُ هي مي بارم!

حالا رسيده عشقم ! اما تو كال كالي!
 
يك عمر با تو بودم ، با من ولي محالي!

اینجا حرومه دستات! اينجا حلال ِ حسرت !
 
اينجا حرومه چشمات! اینجا کمه محبت!

هر شب كمه نگاهت! چشماتُ جا مي ذارم!
 
با تو هميشه لالم! حرفامُ هي مي بارم!

دستامُ جا نذاري! مي ترسم از نبودت!
 
اينجا حرومه بوسه ! نامحرم ِ وجودت!

مي ترسم از نبودت! بي وقفه مال من باش!
 
نامحرم حضورت! يك شب حلال من باش!
 
[ 21 دی 1389برچسب:, ] [ 16:58 ] [ ... ] [ ]

به هر جا می روی بی من

 
به هر جا می روی بی من
 
دمی در پرنیان خاطرات خویش تنها باش
 
به هر جا آشیان کردی
 
سکوت سنگفرش یاد ها را یکزمان بشکن
 
و در امواج رویا های رنگارنگ
 
بیاد آور تو فردی را که دراعماق چشمان بلورینت
 
تمام هستی اش را جستجو می کرد
 
که با امید دیدارتو در رویا
 
به بستر می خزید از شوق
 
و با یادت سحر از خواب بر می خواست
 
بیاد آور تو ابر دیدگانی را که اینک در سکوتی گنگ
 
بلورین قطره های اشک حسرت بار خود را
 
به مزار خاطرات خویش می بارد
 
تو فردا از دیارم کوچ خواهی کرد
 
ولی ....... هرگز
 
تو دراین رهگذر تنها نخواهی بود دلم این کولی غمگین
 
به همراهت سفر را تا ابد آغاز خواهد کرد
 
تو این دیوانه را تا شهر های دور خواهی برد
 
توفردا کوچ خواهی کرد
 
ولی هر گز تو تنها نیستی هرگز
 
تو احساس مرا با خویش خواهی برد
 
تو با این کوچ ناهنگام
 
 
[ 21 دی 1389برچسب:, ] [ 16:37 ] [ ... ] [ ]

بهترین

 
گوش کن،جاده صدا میزند،از دور قدم های تو را .....
 
چشم تو زینت تاریکی نیست....
 
پلک هارا بتکان ، کفش به پا کن و بیا.....
 
بیا تا جایی که، پر ماه به انگشت تو هشدار دهد...
 
و زمان روی کلوخی بنشیند با تو ...
 
و مزامیر شب اندام تو را، مثل یک قطعه ی آوار به خود جذب کنند....
 
پارسایی ست در ان جا که تو را خواهد گفت:
 
بهترین چیز، رسیدن به نگاهیست، که از حادثه ی عشق تر است...

سهراب سپهری
 
[ 21 دی 1389برچسب:, ] [ 16:34 ] [ ... ] [ ]

سرانجام با دیدن تو ارام میشوم

سرانجام با دیدن نگاه تو ارام می شوم

چو آهوی گریخته ای رام می شوم

باور نمی کنی ؟ ای همه هستیم

که من دارم به جرم عشق تو بدنام می شوم

من بی تو پای چوبه ی دار غریبی ام

روزی هزار مرتبه اعدام می شوم

با چشم های خویش مرا آرام می کنی

باور نمی کنم که چنین خام می شوم

گفتی که تو هرگز عاشق خوبی نمی شوی

گفتم : قسم به عشق ! سر انجام می شوم

[ 8 دی 1389برچسب:, ] [ 18:18 ] [ ... ] [ ]

من یاد گرفتم

من یادگرفتم...


که دراین تنهایی،


پروانه ی کوچک احساسم را


با انعکاس آبی پنجره پروازدهم،


وبه یادت باشم.


من یادگرفتم...


یادگرفتم،


که تنهاباشم.


ودراین تنهایی


همیشه عاشق باشم.

 

[ 8 دی 1389برچسب:, ] [ 18:8 ] [ ... ] [ ]

دل من تنها بود دل من هرزه نبود

دل من تـنها بـود ،

دل من هرزه نـبـود ...

دل من عادت داشـت ، که بمانـد یک جا

به کجا ؟!

معـلـوم است ، به در خانه تو !

دل من عادت داشـت ،

که بمانـد آن جا ، پـشـت یک پرده تـوری

که تو هر روز آن را به کناری بزنی ...

دل من ساکن دیوار و دری ،

که تو هر روز از آن می گـذری .

دل من ساکن دستان تو بود

دل من گوشه یک باغـچه بـود

که تو هر روز به آن می نگری

راستی ، دل من را دیـدی ...؟!!

[ 8 دی 1389برچسب:, ] [ 18:4 ] [ ... ] [ ]

غریبه ی محرم اسرار/sarapoem.persiangig.com

همیشه با خودم میگفتم چه خوب بود می تونستیم تمام حرفهای دلمون تمام

احساساتمون رو به یه نفر بگیم یه نفر که احساس می کنیم همین جا روی

این کره ی خاکی زندگی میکنه حالاهرجا فقط می دونیم زنده است قلب

داره درک می کنه حتی اگه ما براش مهم نباشیم حرفها ونوشته های ما

واسه اش یه سرگرمی باشه صادقانه بگیم از خودمون از دلمون این حرفها

رو امروز که اتفاقی به یه وب سایت برخوردم یادم اومد باید بگم واقعا

خوش به حال اقای بهرامیان که تونسته تو این دنیا تمام احساسش رو حالا

به هرکی پری قصه هاش بگه واقعا حسادت می کنم با اجازه ایشون یه قسمت

از نوشته هاشون رو اینجا اوردم.

وقت تنگ است لیلا.... بیا به دنیای خودمان برگردیم....نوازش آب را بگذار

برای فرصتی دیگر.... این خواب های بی تعبیر فقط مال افسانه هاست...

بیا به سادگی روزهای خودمان برگردیم.... به پرسه های زیر باران....

به اولین فال نخود دروازه قرآن...


ادامه مطلب
[ 6 دی 1389برچسب:, ] [ 14:57 ] [ ... ] [ ]

یک نفر هست...

 

یک نفر هست که از پنجره ها

نرم و آهسته مرامي‌خواند

گرمي لهجه باراني او

تا ابد توي دلم مي‌ماند

يك نفر هست كه درپرده شب

طرح لبخند سپيدش پيداست‌

مثل لحظات خوش كودكي‌ام‌

پر ز عطر نفسشب‌بوهاست‌

يك نفر هست كه چون چلچله‌ها

روز و شب شيفته پرواز است

توي شمش چمني از احساس

توي دستش سبد آواز است

يك نفر هست كه يادش هر روز

چون گلي توي دلم مي‌رويد

آسمان، باد، كبوتر، باران‌

قصه‌اش را به زمين مي‌گويد

[ 4 دی 1389برچسب:, ] [ 9:21 ] [ ... ] [ ]

بیا به این نشانی

چند خط بعد از دلتنگی

چند خیابان بعد از آشفتگی و دلهره

چند پله نرسیده به سقوط

پشت دیوار غرورت

ایستاده ام!

ببین چه ساده نشانی ها را برایت می نویسم

ببین بعد از این همه سکوت

هنوز هم دنبال صدایت هزار توی ذهن خسته ام را جستجو می کنم!

اینجا ایستاده ام!

حالا تو هی بگو صدایت قطع و وصل می شود

هی بهانه بیاور

هی لجبازی کن!

رفتی پشت دیوار غرورت نشستی

پا روی پا انداختی و آرام

قهوه ی تلخت را نوشیدی...

انگار نه انگار که این دل مهمان تو بود!

تابستان چشمانت یخ زده

سرد سرد!

برای این روزهایی که می روند

هی با خودت قصه ی شکستها را تکرار می کنی

محض خاطر اینهمه ترانه

برای سکوت کردنت دیگر بهانه نیاور !

وقتی لحظه ها را با سکوت قلمه می زنی...

قلبم غرق خون می شود!

تو را به پاکی همین عشق سوگند!

بیا

و برایم کمی از آوازهایت بیاور!

نشانی را هم که می دانی

چند خط بعد از دلتنگی

چند خیابان بعد....


[ 4 دی 1389برچسب:, ] [ 9:19 ] [ ... ] [ ]

تدبیری نیست

مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست

عاشق بی سر و سامانم و تدبیری نیست

از غمت سر به گریبانم و تدبیری نیست

خون دل رفته به دامانم و تدبیری نیست

از جفای تو بدینسانم و تدبیری نیست

چه توان کرد پشیمانم و تدبیری نیست

شرح درمانگی خود به که تقریر کنم

عاجزم چاره ی من چیست چه تدبیر کنم

 

[ 3 دی 1389برچسب:, ] [ 22:48 ] [ ... ] [ ]

به دل میگم کاریش نباشه

 

اگه یه روز بری سفر               

 

بری زپیشم بی خبر

 

اسیر رویاها میشم

 

دوباره باز تنها میشم

 

به شب میگم پیشم بمونه

 

به باد میگم تا صبح بخونه

 

بخونه از دیار یارم

 

چرا می ری تنهام می زاری

 

اگه فراموشم کنی

 

ترک اغوشم کنی

 

پرنده ی دریا میشم

 

تو چنگ موج رها میشم

 

به دل میگم خاموش بمونه

 

میرم که هر کسی بدونه

 

میرم به سوی اون دیاری

 

که توش منو تنها نذاری

 

اگه یه روزی اسم تو

 

تو گوش من صدا کنه

 

دوباره باز غمت بیاد

 

که منو مبتلا کنه

 

به دل میگم کاریش نباشه

 

بزاره دردت جابه جا شه

 

بره توی تموم جونم

 

که باز برات اواز بخونم

 

اگه بازم دلت میخواد

 

که یار یکدیگر باشیم

 

مثال ایام قدیم

 

بشینیم وسحر پاشیم

 

باید دلت رنگی بگیره

 

دوباره اهنگی بگیره

 

بگیره رنگ اون دیاری

 

که توش منو تنها نزاری

 

 

[ 3 دی 1389برچسب:, ] [ 22:18 ] [ ... ] [ ]

داستان قرار

این داستان رو از یه وبلاگ خوندم خیلی خوشم اومد

نشسته بودم رو نیم‌کتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان.

می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از

وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده

داشت می‌پژمرد.

طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.

گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد.

بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به

درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.

برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد.

صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد.

آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَ‌م بِش بود. کلید انداختَ‌م در را باز کنم،

بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق – ترمزی شدید و فریاد – ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام – تو جانم.

تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و

راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه

کشیده بود می‌رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.

ترس‌خورده – هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.

مبهوت.

گیج.

مَنگ.

هاج و واج نِگاش کردم.

توو دستِچپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ

مانتوش که بالا شده، ساعتَ‌ش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعت خودم را

سُکید.

چهار و چهل و پنج دقیقه!

گیج درب و داغان نگا ساعت راننده‌ی بخت برگشته کردم. عدلْ چهار و پنج دقیقه بود!!

..

 
[ 2 دی 1389برچسب:, ] [ 11:27 ] [ ... ] [ ]

این شعرها دیگر برای هیچ کس نیست

این شعرها دیگر برای هیچ کس نیست

نه!در دلم انگار جای هیچ کس نیست

انقدر تنهایم که حتی دردهایم

دیگر شبیه دردهای هیچ کس نیست

حتی نفس های مرا از من گرفتند

من مرده ام در من هوای هیچ کس نیست

دنیای مرموزی است ما باید بدانیم

که هیچ کس اینجا برای هیچ کس نیست

باید خدا هم با خودش روراست باشد

وقتی که می داند خدای هیچ کس نیست

من می روم هرچند میدانم که دیگر

پشت سرم حتی دعای هیچ کس نیست

[ 2 دی 1389برچسب:, ] [ 10:26 ] [ ... ] [ ]

عشق را چگونه می توان نوشت

 

عشق را چگونه می شود نوشت ؟

در گذر ِ این لحظات ِ پـُـر شتاب ِ شبانه

که به غفلت آن سوال ِ بی جواب گذشت ،

دیگر حتی فرصت ِ دروغ هم برایم باقی نمانده است

وگرنه چشمانم را می بستم

و به آوازی گوش می دادم ،

که در آن دلی می خواند :

من تو را ،

او را ،

کسی را دوست می دارم !

[ 2 دی 1389برچسب:, ] [ 9:48 ] [ ... ] [ ]